الگوی به رخ کشیدن توانایی هایی یاران امام به شاه بود ..
نام فامیل شما در شناسنامه چیست؟
فامیلی فعلی بنده "محمدی نژاد" است. قبلش فامیلی ام هم نام با نام خانوادگی پدر خدا بیامرزم "پدر دره گرگی" بود. دخترهای بنده که مدرسه رفتند و به راهنمایی رسیدند دو سه بار از مدرسه ما را خواستند و گفتند اسم شما که هم نام با ائمه اطهار(ع) و به این زیبایی است. اما این فامیلی دیگر چیست؟ گفتیم خب یک نامه بنویسید تا بروند فامیلی شان را عوض کنند. گفتند نه. باید از خودتان شروع شود. همین امر باعث شد که فامیلی مان را عوض کردیم و محمدی نژاد را انتخاب کردیم.
گویا فامیلی تان ابتدا "پور دره گرگی" بوده و در شناسنامه به اشتباه "پدر دره گرگی" نوشته شده.
بله. ده ما دره گرگ است که حالا اسمش شده شهرک شهید بروجردی. در بروجرد دو سه کیلومتر که به سمت ملایر می روی دست راست جاده نوشته شده: به سمت شهرک بروجردی...
شهید بروجردی فامیلی اش را تغییر داد یا فقط معروف به بروجردی بود.
نه. زمانی که از اوین به سپاه برگشت فامیلی بروجردی را انتخاب کرد. علتش یا احترام به خدا بیامرز دکتر محمود بروجردی داماد امام خمینی بود یا آیت الله العظمی بروجردی؛ یکی از این دو بود. البته در شناسنامه تا وقتی به رحمت خدا رفت و شهید شد نامش پدر دره گرگی بود. بعد از شهادتش هم حاج خانم یعنی همسرش که همان دختر خاله ماست رفت و فامیلی بچه ها را عوض کرد. حسین و سمیه شدند بروجردی اما در توضیحات شناسنامه ای شان هم هست که فامیلی این ها در این تاریخ از این نام خانوادگی به این نام خانوادگی تغییر کرده است.
شما چند خواهر و برادر بودید؟
با خود ایشان پنج نفر بودیم. سه برادر دو خواهر. محمد سومین فرزند خانواده و برادر دوم ما بود.
مرحوم پدرتان چگونه شخصیتی بود؟ ایشان چه کاره بودند؟
پدر خدا بیامرزم علی رضا پدر دره گرگی بود. مادرم می گوید زمانی که اولین بار می خواستند شناسنامه بدهند فامیلی ها را همین جوری انتخاب می کردند. این که طرف پدرش کیست و فامیلی اش چیست خیلی مطرح نبود. مثلاً ما پنج نفر از یک پدر و مادر هستیم اما برادر بزرگم و دو تا از خواهرانم فامیلی شان به نام فامیلی مادرم محمدی است. حتی فامیلی یکی از خواهرانم محمدی روزبهانی است. ظاهراً پدر خدا بیامرزمان کفاش بوده. غیر از اشتغال به کشاورزی و زراعت در کنارش گیوه هم می دوخته. در آن موقع سفر زیاد داشته. به خیلی جاها سفر می کرده. این که فکر کنیم ایشان در شهر بروجرد یا خود دره گرگ دکانی داشته نه این طور نبوده اما به هرحال آدم فعال و زحمتکشی بوده و کسب و کاری داشته.
شما متولد چه سالی هستید؟
متولد 1339.
پس از محمد آقا شش سال کوچکتر هستید. از اولین روزهایی بگویید که ایشان را به یاد می آورید. از بچگی بگویید و این که چطوری با هم بزرگ می شدید؟
دو سال بعد از این که من به دنیا آمدم پدرم فوت کرد. مادرم عزمش را جزم کرد و همه را جمع کرد و به تهران آمدیم. علتش را بیشتر تقدیر می دانم. یعنی باید می آمدیم و باید سرنوشت شهید بروجردی این گونه رقم می خورد. حد اقل در ظاهر این بوده که به جبر زمان باید در دهات زیر سلطة کدخدا می ماندیم که چنین چیزی پیش نیامد چون کدخدا هم با ما فامیل بود و هم آدم بدی نبود. اصلاً مردم خود دهات هم خاطره بدی از آن خدا بیامرز نداشتند. همه اش خوبی بود. چیزی در میان نبود که بگوییم کدخدا آدم بدی بوده؛ برخلاف نوشته های خیلی کتاب ها که نمی دانم با چه کسانی مصاحبه کردند. چون ظاهر امر این است که هر خانی که آن موقع بوده همه دست پرورده بودند. به خاطر همین هم راجع به ایشان این گونه نوشتند.
یعنی در کتاب های مربوط به زندگی شهید بروجردی راجع به کدخدا اشتباه نوشتند؟
بعضی هاشان خیلی به بی راهه رفتند. ظاهراً این بوده که حالا مادرم تصورش بر این بوده یا خیلی توی گوشش خواندند چنین و چنان که دیگر در ده نمانده و جمع کرده و همگی به تهران آمدیم. اما بنده این را دست تقدیر می دانم که باید می آمدیم.
اصلاً چه شد که به تهران آمدید؟
برادر بزرگم برای نان در آوردن رفت یک جایی خودش را مشغول کرد. ما چهار تا هم در خانه بودیم. تا آن که من رسیدم به زمان درس خواندن و رفتم مدرسه. دو سالی درس خواندم و هنوز هم دست خط آن ناظم و مدیر در کارنامه ام هست. مادرم رفت ما را بیاورد که پیش خدا بیامرز محمد سر کار برویم. دست خط ناظم هست که حالا او را نبرید و بگذارید درس بخواند. خلاصه آمدیم و رفتیم پیش دو تا برادرها در چهارراه دروازه شمیران. یک خیابانی به اسم هدایت آن جاست که البته محلة جهودها است. استاد کار ما فردی جهود و اسم خانوادگی شان "پیکر" بود. آن کسی هم که مستقیماً با ما کار داشت اسم کاملش علی پیکر بود. اسم یک برادرش عطاء و یکی هم یوسف بود. ما سه برادر نیز یک جا مشغول بودیم. هر چه درآمد داشتیم برادرمان از استاد کار می گرفت ولی کلاً در منزل آن را خرج می کرد.
چه شد که شهید بروجردی همزمان درس هم می خواند؟
ایشان تا دوم راهنمایی ـ هشت کلاس ـ درس خواند و بعد هم دیگر نخواند. تا این که گذشت و یواش یواش ما هم یک خرده بزرگتر شدیم و می خواستیم سرنوشت مان را تغییر دهیم.
یک روز استاد کارمان نبود. شخصی که آن روز به کارگاه آمد نیامده بود از پیکر خرید کند؛ آمده بود که جرقه تغییر شهید بروجردی را بزند.
او که بود؟
یک حاج آقایی بود پنجاه شصت ساله که شاید بعد از انقلاب که دیدمش هنوز همان سن وسال را نشان می داد و ظاهرش پیر نشده بود. تیپ و قیافه اش مثل روحانیت بود و آقای امینی یا یمینی نامی بود. ایشان به مغازه آمد و در ظاهر امر نشسته بود روی فنرهایی که برای کار گذاشتن در مبل ها جمع کرده بودیم. یادم است که مثلاً به بروجردی گفت این جا چرا نماز می خوانی؟ چون کسی که این حرف را می زند نیامده خرید کند از یک جهود. ما به محمد "میرزا" می گفتیم. نمازش که تمام شد گفت میرزا نماز می خوانی؟ گفت بله. گفت در ملک جهود؟ گفت پس چه کار کنم؟ گفت ظهرها برو همین مسجد فخرآباد. حالا می خواهی غلط و درست حکمش را هم پرس و جو کنی شب ها برو حوزه یا مسجد - خدا بیامرز - آیت الله مجتهدی. دیگر کلید استارت محمد از این جا خورد. تمام تغییر زندگی شهید بروجردی از همین جا شروع شد. به نظرم این ها همه اش بهانه ای بود که برود ظهرها در آن مسجد و شب ها در آن یکی مسجد که آن جا آشنا بشود؛ که دیگر یواش یواش سر از خانه های تیمی آن موقع درآورد. یک موتور موبیلت فرانسوی هم داشت که بعد از ظهرها تا پیچ شمیران می رفت. بعد از ظهرها می رفتیم مسجد حاج آقا. بعد هم باید شب از آن جا می رفتیم به مسگر آباد قدیم انتهای اتابک که خانه ما آن جا بود. خلاصه مبارزات میرزا از همین مسجد رفتن شروع شد تا رسید به قضیه خانه های تیمی و این گونه مسائل.
محمد تا آن زمان آرام آرام داشت دوره نوجوانی را رد می کرد. از آن پس چه اتفاقاتی برایش افتاد؟
در دوره نوجوانی همان تحولاتی در او ایجاد شد که خدا وعده داده و می گوید من اگر کسی را ببینم که قابلیت و شایستگی اش را دارد تغییر و تحولی در او ایجاد می کنم. شاید این موضوع جالب به حساب بیاید که می خواهم بگویم. یک شب محمد گفت: "من خواب حضرت ابوالفضل(ع) را دیده ام..." در خواب دیده بود که حضرت به او سپرده بودند تا من می روم و برمی گردم مواظب این آبگوشت که بارگذاشته ام باش. بعد تا حضرت می روند؛ محمد در قابلمه را باز می کند و گوشت را می خورد که حضرت برمی گردند و می پرسند آن گوشت کو؟ به اصطلاح ممکن است تعبیر دیگری داشته باشد اما من عقیده ام بر این است که آن گوشت کنایه از همان عصاره ای بود که ریخته شد در وجود این شخص. شجاعتی که از آن پس همه ما از محمد می دیدیم مثال زدنی بود. آن موقع شما نه اسم امام را می توانستی ببری و نه هیچ کس دیگر. مثلاً وقتی یک روحانی داشت بالای منبر حرف می زد می گفت آقا می دانم بیایم پایین مرا می برید ساواک اما باز هم باید حرف های خودم را بزنم. در آن موقع و در یک چنین زمانی محمد شروع کرد به تبلیغات برای امام خمینی. یعنی بنده خدا در آن شرایط سخت این قدر راحت و روان و ساده حرف می زد. یک دفعه محمد در اتوبوس خیلی بی رودربایستی با پیرمردی بحث شان بالا می گیرد و می گوید حاج آقا شما از که تقلید می کنی؟ آن بنده خدا گفته بود آیت الله خویی یا مثلاً اسم یک بزرگوار دیگری را گفته بود. ایشان گفته بود نه؛ فقط باید از آیت الله خمینی تقلید کنید. آن موقع خیلی راحت در اتوبوس نظرش را می گوید. بعد بلافاصله هم که اسم آقای خمینی می آید می گوید بر خمینی صلوات که راننده اتوبوس از ترس می ایستد و می گوید آقا بیا برو پایین. این قدر مردم از همدیگر می ترسیدند. خیلی ها حتی زن و شوهرها از هم می ترسیدند. جو خیلی خراب تر از این حرف ها بود. برادر از برادر می ترسید. خواهر از برادر می ترسید. به راحتی نمی توانستند عقایدشان را بگویند. خیلی ها که زندگی راحتی داشتند اصلاً کاری به این مسائل و این عقاید نداشتند. اما اگر هم حرفی کسی داشت به راحتی نمی توانست آن را بیان کند.
از اتفاقات بعدی بگویید که برای شهید بروجردی افتاد.
دیگر جذب مبارزین مذهبی شده بود و در همین موقعیت بود که رویه اش تغییر کرد؛ در همان تشک دوزی پیکر. کم کم تغییر رویه داد و کار به جایی رسید که راحت به پیکر گفت که شما درآمد ما که هیچ؛ پول های این مملکت را دارید می چاپید و می برید به اسرائیل تا بعداً بیایند مسلمانان را بکشند. این صاحب کار جهود ما یک راننده داشت به اسم نجات که اتومبیلش ژیان بود. نجات پیرمردی بود محکم و قد بلند. برایم آن موقع ها عجیب بود که این پیرمرد چرا این طور باصلابت است. چون معمولاً ما ایرانی ها حالت خمیدگی و به اصطلاح "زهوار در رفتگی" را در مسن تر ها می بینیم. بعدها معلوم شد که نجات هم رابط بین پیکر با اسرئیل است و هم با ساواک آن زمان. کم کم دیدیم که پیکر سعی می کند شهید بروجردی را از این افکاری که دارد برگرداند و دور کند. حتی کار به دعوا کشید. یعنی آخر آخرش این شد که همه از آن جا رفتیم. اما بروجردی خبر نداشت که این ها اطلاعاتی را هم به ساواک داده اند. علی نصیری معدوم بعدها در سخنرانی خود گفته بود که ما تمام این ها را شناسایی کرده بودیم. فقط منتظر زمانی بودیم که آرامش نسبی بر کشور حکم فرما شود و این افراد را دستگیر کنیم؛ که خوشبختانه دیگر کار به آن جا نرسید.
خلاصه درگیری های لفظی بین میرزا و پیکر به جایی رسید که همه از آن جا رفتیم. از آن جا که رفتیم دیگر تا یک مقطعی آن جمعی که با هم بودیم از هم متلاشی شد. به این صورت شد که من جای دیگر سر کار رفتم. برادر بزرگ مان محمدعلی جای دیگری سر کار رفت. تا آن که محمد در چهارراه سیروس پیش یک کسی رفت به اسم اکبر قانع. آن جا باز هم میرزا بچه ها را دور همدیگر جمع کرد و مشغول کار شدیم.
آن جا چه شغلی داشتید؟
همین کار تشک دوزی. آن جا هم میرزا دست از آن فعالیت ها برنداشت. می خواهم بگویم سازمان پیشمرگان کرد مسلمان که بعدها به وجود آمد و آن قدر در کردستان موفق بود سرمنشأ آن و ریشه به وجود آمدنش همین کار تشک دوزی بود که ما در چهارراه سیروس در آن کار می کردیم.
چرا؟
هفت هشت ده نفر کارگر کُرد و سنی آن جا بودند که بروجردی طوری با آن ها رفتار و صحبت کرده بود که همگی شیفتة بروجردی شده بودند. حتی یک کسی آن جا بود به اسم رشید که قد بلند بود منتها جزو اراذل و اوباش آن موقع بود. رشید فکر می کرد بروجردی از این که حرف ها را می زند می خواهد آن جا یک عرض اندامی بکند و سرکارگر بشود. یعنی متوجه حرف هایی که میرزا برای شان می گفت نمی شدند. یک بار که رشید آمد تا مثلاً برخوردی پیدا بکند با بروجردی؛ دید که کردها هم آمده اند سمت محمد از او حمایت می کنند. آن جا هم خدا بیامرزد یکی از بچه ها بود به اسم احد که بعد از انقلاب درجه سرداری گرفت اما به رحمت خدا رفت. در یکی از مأموریت هایی که شهید بروجردی می رود تصادف می کند و پایش از ناحیه ران به حدی آسیب می بیند که استخوان هایش پیدا بوده. آن موقع هزینه عمل پایش در بیمارستان نزدیک هشت هزار تومان برآورد می شود. شهید بروجردی به استاد کار می گوید این هشت هزار تومان را به ما قرض بدهید. استاد کار پول را نمی دهد. بروجردی همان جا می گوید بچه ها بلند شوید... استاد کار که یک دفعه می بیند همه دست از کار کشیده اند می گوید آقا پول را می دهم. خلاصه مبلغ را می دهد و می گوید این پول را به من بدهکارید. این اتفاق فقط به خاطر آن وحدتی افتاد که شهید بروجردی در بین کارگران ایجاد کرده بود. البته بعد از انقلاب شهید بروجردی هشت هزار تومان را می برد و به صاحبش پس می دهد. تا یک مدتی آن جا بودیم و بعد رفتیم خانه خاله مان و مدتی هم آن جا کار می کردیم. اما می خواهم بگویم که میرزا از همان اوایل جوانی چنین تجربه ها و برخوردهایی را در چنته داشت که در کردستان توانست آن طور ایستادگی کند و مردم را متحد سازد.
تشک دوزی یک بهانه بود از نظر شهید بروجردی و بهترین وسیله برای رد کردن اعلامیه و نوارهای حضرت امام به شهرستان ها بود. یک پشتی هایی بود به ابعاد یک متر در هفتاد هشتاد سانتیمتر و قطر پانزده یا بیست سانتیمتر. این پشتی ها ابرشان یک تکه بود و بعضاً این ابرها فشرده هم بود. یعنی این طور نبود که وقتی کسی به آین پشتی ها فشار می آورد سر و صدای شان بلند شود. میرزا این ابرها را می گرفت وسط شان را با چاقوهای بزرگی شکاف می داد و اعلامیه ها در داخل آن ها قرار می داد. به برخی زوجین می گفت که این ها را ببرند شیراز و فلان جا و فلان جا و در راه هم کسی مشکوک نمی شد. فوقش به مأموران می گفتند پشتی گرفته ایم؛ می خواهیم ببریم خانه مان. آن ها این گونه اعلامیه ها را به شهرستان ها می رساندند.
شما در مبارزه هم همراه شهید بودید یا فقط ناظر بودید؟
من فقط ناظر بودم.
از خاطره هایی که یادتان هست تا قبل از پیروزی انقلاب بگویید.
شهید بروجردی بعد از یکسری از حرکت های انقلابی که آن موقع داشت از جمله همین اعلامیه رساندن به این سو و آن سو یک شاخه نظامی هم تشکیل داده بود. او با اطمینان به یارانش گفته بود شما توانایی کار مسلحانه را هم دارید. آن ها یکسری شناسایی ها را انجام می دهند مثل کافه خوان سالار و پادگان لویزان و کجا و کجا... واقعاً می گویم که چنین جرأتی را هر کسی نداشت. شهید بروجردی در کنار فعالیت مسلحانه همیشه نظر حضرت امام را برای هر عملیات جویا می شد. به واسطه همین اعتقاد حتی وقتی می شنود که در لویزان بمبی کار گذاشته شده سریعاً می رود و از امام خمینی استفتاء می کند. بعد هم که نظر مخالف امام را می بیند خود را به پادگان لویزان می رساند و بمب را خنثی می کند و در واقع از انفجار آن جا چشم پوشی می کند. عملیات دیگر یکی شامل انفجار عشرتکده آمریکایی ها بود. یکی هم منفجر کردن مینی بوس آمریکایی ها بود که وقتی آن بمب را در مینی بوس می اندازند به حدی شدت انفجار زیاد بوده که این ها با موتور که دارند از مهلکه در می روند عینک راننده جلویی از جلوی چشم هایش می افتد می شکند و از وسط دو تا می شود. عملیات دیگر هم در کلانتری زیر پل کالج بود که کلاً آن جا و افرادش را خلع سلاحش می کنند.
یعنی مبارزین مذهبی در جو خفقان آلود وقت به این طریق می خواستند عرض اندامی بکنند. یعنی هم به هم رزمان خود روحیه بدهند و هم روحیه عمال رژیم را درهم بشکنند.
بله. می خواستند بگویند "ما زنده ایم" و این مبارزه ای است که شروع می شود... شما الان مصر یا کشورهای دیگر را ببینید؛ این ها هم مثلاً دارند مبارزه می کنند. اما اگر دقت کنید شاید بشود گفت یک چیزهایش مثل همان انقلاب ماست. اگر فقط بیایند خیابان و داد بزنند و به خانه بر گردند حاکمان می گویند خب بیایند و دادشان را بزنند. این که چیزی نیست. چند وقت دیگر خودشان آرام می شوند. اما وقتی مردم می آیند تانک و پادگان می گیرند همان حاکم می گوید نه. مثل این که قرار است حکومت را از ما بگیرند. آن زمان در ایران همین طور شد. رهبری امام خمینی خیلی درست و دقیق و حقیقتاً پیامبرگونه بود. یک رهبری درست و حسابی و کامل بود. قدم به قدم همه را هدایت می کرد. به خاطر همین شهید بروجردی بعد از یک مدت متوسل می شود به حرکات نظامی که خدمت تان عرض کردم؛ برای به رخ کشیدن توانایی هایی یاران امام خمینی به شاه.
هیچ وقت شهید بروجردی دستگیر نشد؟
چرا.
از دستگیری هایش بگویید.
یک بار شهید بروجردی حدود یک سال قبل از انقلاب دستگیر شد. ماجرا از این قرار است که عزمش را جزم می کند تا برود امام را در عراق ببیند. حتی یک ماشینی داشت که همة این ها را فروخت تا بتواند از مرز رد شود که در سوسنگرد ساواک ایشان را دستگیر می کند. کمتر از شش ماه بازجویی و شکنجه اش می کنند که برمی گردد و برای خدمت سربازی به پادگان تحویلش می دهند. بعد از آن قضایا باز هم ایشان راه می افتد که برود...
هدف اصلی اش چه بوده؟
در واقع یک شناسایی کلی می خواست بکند در مورد همین منافقین یا مجاهدین خلق که آن موقع خیلی عرض اندام می کردند. شهید بروجردی به آن جا می رود اما علی الظاهر موفق نمی شود و سریعاً برمی گردد. وقتی می آید از او که سؤال می کنند چرا آمدی؟ می گوید نمی خواهم در گرداب انحرافات این جریانات سیاسی بیفتم و درگیر شوم. بنده می خواهم بگویم که میرزا سازمان مجاهدین خلق را به راحتی همان موقع می شناخت. این بود که برگشت و باز فعالیت هایش را شروع کرد تا رسید به همان قضایای نظامی که برای تان عرض کردم.
در این بین هم در پادگانی که خدمت می کرد خیلی از درجه دارهای رتبه بالای آن موقع شاه را با خودش همراه کرد. شاید برای خیلی از سربازان آن موقع سؤال بوده چرا به بروجردی (پدر دره گرگی) هر 24 یا 48 ساعت به او مرخصی می دادند؟ واقعیت این بود که آن ها می دانستند ایشان کار دارد و این مرخصی ها را نمی خواهدکه دنبال ولنگاری یا تفریح برود. برای همین خیلی جالب است که فرمانده آن جا تا می گفت فلانی من یک مرغ می خواهم؛ می روی برایم بخری ؟ می گفت قربان این کار به 24 یا 48 ساعت مرخصی نیاز دارد. می گفت باشد برو بگیر. حالا آن دفتردار و بقیه خیلی برای شان سؤال پیش می آمد که آخر یعنی چه که این سرباز هرگاه می خواهد مرغ یا یک جعبه شیرینی بخرد او می گوید 24 یا 48 ساعت مرخصی می خواهم و می گویند برو؟!... اما پشت داستان این بود که هم او می دانست که بروجردی چه کار دارد و هم بروجردی می دانست چرا به او مرخصی داده اند. خیلی از این افراد بعدها همین هایی شدند که شما الان آن ها را می شناسید یعنی تیمسارها و سردارانی شدند که حقیقتاً آدم های خوب آن وقت بودند و همکاری های زیادی با انقلابیون کردند. نیروی هوایی را که خودتان می دانید. در ارتش نیز زمانی که انقلاب شد خیلی راحت بعضی از پادگان ها خلع سلاح شدند. اصل ماجرا همین بود و الا نمی شود که هر کس از در پادگان تو برود به او اسلحه بدهند... وقتی دیدند امثال بروجردی می آیند در پادگان ها را باز کردند. بچه های دیگر نیز سلاح ها را ریختند توی دست مردم.
از ارتش چه کسانی را می شناسید که در دوره سربازی با ایشان همکاری می کردند؟
دو سه نفر اصلی را خدا بیامرزد: شهیدان آبشناسان و صیاد شیرازی و یوسف کلاهدوز...
مورد دستگیر شدن دیگری را از شهید یادتان است یا فقط همان یک بار دستگیر شدند؟
نه ایشان دستگیری دیگری نداشتند.
شهید در جریانات سال 1357 و اوج گیری انقلاب چه فعالیت هایی می کرد؟
در اوج گیری انقلاب کار ایشان بیشتر همین سلاح رساندن به دست مردم بود و یکسری مسائل پشت پرده ای که شهید عراقی و شهید بهشتی محول کرده بودند به میرزا که جایی را برای امام فراهم کنند. بسترسازی برای کمیته استقبال از امام و محل اسکان و استقرار ایشان که وقتی می خواستند بیایند کجا باشند. در واقع همان مدرسه رفاه یا مدرسه علوی را آماده کردند.
کارهای بعد از این تاریخ را اگر بخواهم بگویم میرزا معتقد بود صرفاً با این که شاه رفته و انقلاب پیروز شده کار تمام نشده است. تا مدتی از آن بالای هتل اوین بچه هایی را که در زندان اوین پاسداری می کردند با تفنگ های دوربین دار می زدند. یعنی باقی مانده های شاه مانده بودند که مقاومت کنند تا بلکه یک جوری حکومت مردمی سرکوب شود و بتوانند دوباره شاه را برگرداندند و نگه دارند.
بعد از بیست و دوم بهمن 1357؟
بله. تقدم و تأخر تاریخی اش را حالا نمی دانم که بگویم. درگیری ها هنوز برقرار بود. می دانید اوین جای کمی نبود. وقتی اوین را تصرف کردند ابتدا اداره اش را به دست شهید بروجردی دادند. مدتی آن جا بود و بعد بحث بنیان گذاری سپاه پیش آمد که زیر نظر آن شورای مؤسس دوازده نفره به وجود آمده بود.
شهید نیز جزو آن هسته اولیه بود.
بله. یکی شان همین شهید بروجردی بود که بعد از تشکیل سپاه اوین را تحویل یکی از دوستان بروجردی به نام شهید کچویی دادند.
در چهارراه سیروس که گفتم آن خیاطی را دایر کردیم آن موقع یکسری آدم های جدید به ما اضافه شدند. از جمله رحمت شمع بیاتی یا جلال عسگری که ایشان بعدها محافظ شهید رجایی شد. یا محسن کنگرلو و محمد شقاقی.
اما بعد از انقلاب دو سه سال که گذشت بعضاً خط ها از هم جدا شد. مخصوصاً وقتی امام خمینی فرمودند افراد باید فقط یا در سپاه باشند یا در حزب و سازمان خود. چون وقتی انقلاب پیروز شد میرزا و دوستانش یک سازمانی را بنا نهادند به اسم سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که خیلی ها در آن عضو بودند. باری امام خمینی همان طور که همیشه خوب رهبری می کردند فرمودند نیرو ها فقط باید در یک جا فعالیت کنند: یا نیروهای مسلح؛ یا احزاب. امام خیلی راحت عمق و آخر دهه و سده را می دیدند. برای همین است که وقتی می گویید آقا شما زمانه را چطوری می بینید خیلی ها نمی توانند مصاحبه کنند. امام فرمود به خواست خدا این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است. صدام رفتنی است. کارتر باید برود و یک فکری به حال خودش بکند. دید ایشان خیلی ژرف بوده. به گورباچف نامه می دهند شوروی از هم می پاشد. ایشان گفتند یا سپاه یا سازمان؛ چرا؟ چون می دانستند فردی که عضو سازمانی است - فرقی نمی کند چه سازمانی - وقتی رده های بالا مأموریتی را به او می دهند دیگر به راهبر و فرمانده اش کاری ندارد بلکه آن رئیس خودش کار دارد. خدا بیامرزد شهید محلاتی آن زمان نماینده امام در سپاه بود. یادم است به محض این که امام این فرمایش را فرمودند شهید بروجردی سریع استعفای خودش را از سازمان نوشت و تقدیم شهید محلاتی کرد و گفت این استعفای من. البته شهید بروجردی و بعضی های دیگر قلباً و کتباً استعفاء دادند اما عده ای فقط به طور کتبی استعفاء دادند و همچنان ریشه هایی داشتند.
در دوران مبارزه زمان هایی که شهید بروجردی به شهرستان ها می رفت تا فعالیت هایش را انجام دهد شیوه رسیدگی به خانواده اش چگونه بود؟
میرزا نزد خاله مان ـ مادر خانمش ـ زندگی می کرد. یادم است یکی دو نفر بازاری از هواداران انقلاب او را می شناختند بودند. آن ها به خیلی از مبارزین کمک هایی می کردند. نه این که کمک ها صرفاً اختصاص به خانواده میرزا داشته باشد بلکه آنان به کلیه خانواده هایی که در این قضایا دست داشتند و دخیل بودند یکسری کمک هایی می کردند. می شود گفت که قبل از انقلاب خانواده شهید بروجردی نیز از این پوشش مستثناء نبود.
رابطه ایشان با اهل و عیالش چگونه بود؟ آیا با آن ها مسافرت می رفت؟ اصلاً چطور "مرد خانه" ای بود؟
باور کنید اگر شهید بروجردی هنوز هم زنده بود شاید یک وقت درست و حسابی برای آن که با خانواده اش به مسافرت برود نداشت. وصیت نامه ایشان هست. خودش در این وصیت نامه اعتراف کرده که من برای خانواده ام مثمر ثمر نبودم. جداً از خانواده ام عذر خواهی می کنم که نتوانستم به آن ها سرکشی و رسیدگی کنم.
ایشان بسیار جوان بودند که شهید شدند. دوست داریم بدانیم روند تغییر و تحولاتی که قبل و بعد از انقلاب می کردند چگونه بود؟ از نظر شخصیت و منش و...
شخصیتش دگرگون شد؛ به همان ترتیبی که عرض کردم.
شما شاهد چه چیزهایی بودید؟
خب یک جوانی بود که آن موقع شاید دو سه بار روزهای جمعه با هم در لاله زار یا جاهای دیگر سینما رفتیم. یادم است به جای یک فیلم به سینماهای سه فیلمه می رفتیم. 9 صبح می رفتیم و دو بعد از ظهر از سینما بیرون می آمدیم. آن جور تکلم کردن. آن جور حرف زدن. آن جور رفتار و برخوردها. حالا شما مثلاً به یکی از محله های کمیل یا دروازه غار بروید و تماشا کنید نحوه حرف زدن چند تا جوان را که با هم رفیقند. بعد همان روز بروید حوزه علمیه و ببینید چند روحانی و طلبه چگونه با هم حرف می زنند. اصلاً تحول میرزا به این شکل انجام شد که آن آدمی که اهل تفریحات آن چنانی بود - البته فقط بحث تفریحات سالم مطرح بود مثل سینما و پینگ پنگ و شنا - این مسائل را داشت اما این ها با ورودش به جرگه انقلابیون از بین رفت. از آن پس مرحوم شهید بروجردی یک فرد دیگری شد. شنا را تا قبل از انقلاب که هنوز کمی وقت داشت می رفت و بچه ها را هم می برد. همه ما به شنا می رفتیم. خیلی هم اصرار داشت که همان ورزش های سفارش شد ه در دین مبین اسلام را داشته باشیم.
در کنار این ها از آن موقع که می رفتیم مسجد حاج آقای مجتهدی آن جا شروع کرد یک مقدار دروس حوزوی را خواندن که دیگر کلاً شخصیت و روحیاتش عوض شد.
از فعالیت های شهید بروجردی در کمیته استقبال از امام خاطراتی دارید؟
می دانم که وقتی هواپیمای امام می نشیند از خود فرودگاه به آقای بروجردی خبر می دهند که آقا یکسری ساواکی یا عوامل رژیم هنوز ممکن است در این جا حضور داشته باشند و بخواهند امام را ترور کنند یا خللی در قضیه ورود امام ایجاد کنند. شما نیز حتماً دیده اید. موقع فرود هواپیما آن خطی را که روی باند برای نشستن کشیده اند وقتی تمام می شود دور می زند و به جایی می رود که دیگر آن جا لحظه آخر است و مسافران باید پیاده شوند. پلکان همان جا می آید و به هواپیما وصل می شود. روز 12 بهمن 1357 هواپیمای امام که فرود می آید شهید بروجردی تا لحظه آخر آن جا می ایستد. زمانی هم که در هواپیما می خواهد باز شود می گوید صبر کنید. بهتر است از آن طرف هواپیما درش را باز کنید که حضرت امام از آن جا پایین بروند.می گوید با این کار اگر تا این لحظه این ها برنامه تروری داشتندو کمین کرده باشند نقشه شان خنثی می شود. این ماجرای ورود امام از هواپیما بود. تمام برنامه سخنرانی امام خمینی در بهشت زهرا(س) و برگشت معظمٌ له به مدرسه زیر نظر شهید بروجردی بود که همگی طبق دستور آیت الله شهید بهشتی بود و شهید عراقی انجام شد.
با شهید مطهری هم ایشان ارتباطی داشت؟
بله. میرزا با شهید مطهری ارتباط کاری داشت.
شهید بروجردی چه دیدی داشت به شهید مطهری؟
همان دیدی که نسبت به امام خمینی داشت. رابطه میرزا با شهید مطهری اصلاً به قضایای جنگ مسلحانه نرسید. ایشان فقط کمک فکری می کردند.
بعد از تأسیس سپاه شهید بروجردی از زندان اوین به پادگان ولی عصر(عج) آمد. آیا ایشان با ابوشریف اختلافی داشت؟
خیر. فقط یادم است زمانی که بنی صدر می خواست رئیس جمهور شود دو ماه قبلش یا بیشتر شهید بروجردی گفت اگر ایشان رئیس جمهور شود ما چهار سال بدبختیم. باید خدا خیلی کمک مان کند تا چهار سال او سپری شود. میرزا زمانی این حرف را زد که هنوز خیلی ها این موضوع را نمی دانستند. آن موقع این مسائل برای خیلی ها قابل هضم نبود.
خب بنی صدر وقتی رئیس جمهور شد طبق آن عقاید و افکاری که داشت عمل می کرد و جلو می رفت. کما این که در جنگ هم دیدیم که جلوگیری می کرد از کمک رساندن به بچه های کردستان. در پادگان ولی عصر(عج) کسی به اسم ابوشریف بود؛ همگام با بنی صدر. بروجردی با ابوشریف در آن موقع مشکلی نداشت اما شاید اگر دو سه سال با همدیگر می ماندند تدریجاً مشکلات مشخص می شد.
بالاخره در آن زمان شهید بروجردی فرمانده پادگان ولی عصر(عج) بودند یا ابوشریف؟
یک نظرسنجی و انتخابات در کادر پادگان انجام دادند که بین بروجردی و ابوشریف چه کسی فرمانده شود؟ بروجردی رأی آورد ولی بنی صدر نگذاشت. گفت باید ابوشریف فرمانده باشد.
آن زمان بنی صدر فرمانده کل قوا هم بود.
بله. غائله کردستان که شروع شد شهید بروجردی باز هم از حضرت امام خمینی کسب تکلیف کرد و از آن جا به کردستان رفت. سرآغاز ورود ایشان به کردستان از همین جا بود.
در آن خاطره ای که در خصوص کارگاه تشک دوزی از کردها فرمودید این ماجرا چگونه در تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تأثیرگذار بود؟ آیا در این خصوص ارتباطی هست؟ یعنی شناخت فرهنگ و رفتار کسانی که در تشک دوزی بودند به شهید بروجردی اطلاعات لازم را داد یا بعضاً همین عزیزان بودند که بعداً در غرب کشور با شهید بروجردی همکاری داشتند؟
شاید بعد از انقلاب با هم همکاری نداشتند. اصلاً شاید در انقلاب دخیل نبودند. شاید آن موقع خدا یک محبتی از شهید بروجردی در دل این ها انداخته بود که با بروجردی همکاری کنند. به نظرم کردهای مملکت ما شاید با کردهای کشورهای دیگر فرق دارند. این ها از نظر اخلاقی مثل سرخ پوست ها می مانند. اگر بفهمند یکی آمده برای شان خدمت و کاری بکند تا آخرین نفر می ایستند و فدایش می شوند. اما اگر غیر از این باشد شاید نتوانند کاری کنند ولی تحملش هم نمی توانند بکنند.
بروجردی وقتی در کردستان شروع به کار می کند شاید کردها نمی شناسندش. کما این که ضد انقلاب ها به کردها می گفتند دولت وقت الان با شما کاری ندارد. فعلاً قربان صدقه تان می رود تا زیربنایش پا بگیرد و وجودی پیدا کند و قوی شود؛ آن وقت پدرتان را در می آورد. ببینید با این دیدگاهی که کردها پیدا کردند محمد بروجردی رفته و می خواهد کار فرهنگی بکند. او آن جا کار فرهنگی انجام می دهد. بعداً طوری می شود که سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را همان جا بنا می گذارد. خب در این داستان ها چطور به این موفقیت ها دست پیدا می کند؟ شنیدید که در کردستان پاسدار سر می بریدند و کسی شب جرأت نمی کرده بیرون برود. ضد انقلاب ها همان ساواکی هایی بودند که شکنجه می دادند و آدم می کشتند. آن موقع فرار کرده بودند آن جا و به این طریق عامل شده بودند. لباس کردی هم پوشیده بودند. شاید از فقر فرهنگی بعضی از کردها نیز استفاده کرده بودند. در همین تهران مگر آدم نداریم که یکی را بزند و با چاقو بکشد؟ - همین چند وقت پیش در میدان کاج آن قتل اتفاق افتاد در کردستان همین گونه افراد وامانده و عمال و سمپات های رژیم سابق را آوردند و آن جا به کار گرفتند. آن وقت وانمود می کردند سپاهی ها را کردها سربریده اند تا افراد دیگر بگذارند به حساب کردها و مثلاً بگویند سرمان را می برند و فلان می کنند...
در مقابل کردها نیز می دیدند که در آن شلوغی نیمه های شب زن بارداری زمان وضع حملش می رسد و بروجردی ماشینش را برمی دارد و آن خانم را به بیمارستان می رساند. این ماجراها خیلی زود دهان به دهان می پیچد که آقا این فرماندهی که این جا آمده با بقیه فرق می کند. حالا بنده نمی گویم که فقط شهید بروجردی این کارها را می کرده بلکه خدا بیامرز کاوه و کاظمی نیز همه این کارها را انجام دادند. این طوری بود که این قدر راحت کردها را جذب کردند. بروجردی عقیده اش این بود. عقیده من هم همین است و شاید عقیده خیلی های دیگر هم باشد. می گفت در کردستان شما نباید فقط مسؤولین تهرانی را بگذاری بالای سر آن ها کار کنند. معتقد بود خود کردها راحت تر می توانند کار کنند. از منطقه و آدم ها بیشتر شناخت دارند. این بود که سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را توسط همین ها پایه گذاری کرد. الحمدالله هنوز هم تعدادی از آن ها زنده اند.
از شهادت شهید بروجردی بگویید.
یادم است یک روز تهران بودیم که شهید بروجردی زنگ زد و گفت من دو روز دیگر بیشتر نیستم... گفت خانم و بچه های مرا بفرست تا بیایند این جا و مرا ببینند. گفتم میرزا یعنی دیگر نمی مانی؟ بعد از دو روز دیگر شهیدی؟ گفت بله.
دقیقاً دو روز مانده بود به شهادتش...
بله. ما نیز این ها را فرستادیم رفتند. دو روز بعد میرزا برای پیدا کردن مقر جدید تیپ ویژه شهدا راه می افتد و از مقرشان بیرون می آید. آن روز صبح به یکی می گوید تو برو مهاباد. می پرسد چرا؟ می گوید تو امروز نباید با من بیایی. حالا این ها چیزهایی است که آدم در اوج گرمای حادثه نمی فهمد ولی بعداً که سرد می شود متوجه می شود که یک چیزهایی بوده و ما نمی دانستیم. خلاصه آن ها دو تا ماشین می شوند و می روند برای پیدا کردن محل جدید. از قدیم رسم بر این بود هر فرماندهی که در جاده می رفت یک ماشین هم از عقب اتومبیلش او را اسکورت می کرد. در استیشن شهید بروجردی جمعاً پنج نفر بودند که یکی شان شروع می کند به درد دل کردن و می گوید زندگی ام فلان و بهمان است. شهید بروجردی هم از سختی های زندگی حسین بن علی(ع) می گوید و مقداری از مسیر را که می روند به راننده می گوید بایستد. به آن شخص می گوید بی زحمت برو سوار ماشین عقبی بشو. او می پرسد از دست من دلگیر شدید؟ ایشان می گوید نه فقط این یک تکه راه را نباید با ما بیایید. در ادامه یک ماشین حامل دوشکای خودی ها که از جلو آن ها را دیده بوده می ایستد و به نوعی اعلام خطر می کند. این ها متوجه نمی شوند که او چه می گوید. ماشین جلویی یک متر جلوتر می رود و دست تکان می دهد که امن است بیایید. خلاصه دویست سیصد متر که ماشین شان می رود مین منفجر می شود و هر چهار سرنشین شهید می شوند. تنها آن فردی که قبلش به خواسته میرزا پیاده شده بود زنده می ماند.
از تشییع جنازه شهید بگویید.
خب با هماهنگی ها که کرده بودند گفتند ما فردا جنازه را به تهران می آوریم. پیکر ایشان را اول خرداد 1362 به خاک سپردند در حالی که دو سه روز قبل از آن شهید شده بود. وقتی در کرمانشاه به محض این که اعلام می کنند می خواهیم جنازه شهید بروجردی را ببریم نگاه می کنند و می بینند هر چه کُرد در کردستان است آن جا جمع شده. یعنی آین قدر جمعیت زیاد بوده که نمی گذاشتند جنازه به تهران بیاید. الان که آن جا بروید شاید اگر بخواهند قسم بخورند به سر شهید بروجردی قسم می خورند. با این وضع یکی دو روز جنازه در آن جا می ماند و بعد آن را به تهران می آورند. در تهران مراسم تشییع از خیابان ری شروع شد. من کم آدمی را دیده ام که این قدر نفر برای تشییعش جمع شوند. از آن جا نیز به بهشت زهرا(س) رفتیم و مراسم خاکسپاری پایان یافت.
در یک جمع بندی شهید محمد بروجردی چگونه انسانی بود؟ نام و یاد و شخصیت شهید بروجردی برای نسل ما چه رهاوردی دارد؟
اگر بخواهیم وصف شهید بروجردی را بگوییم در نگاه اول می بینیم ایشان وقت خانه نبود که حتی بتواند بخواهد حسین آقا یا سمیه خانم - بچه های خودش - را بزرگ کند. اما در کل معتقد به این بود که اگر بخواهیم خانواده ای به درستی تربیت و اداره شود از مذهب نباید فاصله بگیرد. می گفت: "خانواده ها از سخنرانی بعضی از آقایان روحانی نباید غافل شوند..." البته بعضی از روحانیون درباره مسائل اخلاقی در خانواده صحبت نمی کنند ولی وقتی بنده پای تلویزیون می نشینم و مثلاً آقای قرائتی حرف می زند می بینم که بنده چقدر با این آموزه ها فاصله دارم. من فکر می کنم کاملم یا هر کسی شاید فکر کند که در خانواده اش کامل است. اما وقتی این درس ها را مرور می کند می بیند که تمامش برعکس تصور اوست. همه اش ضعف است و سستی. هیچ کدام از این ها را برای تربیت فرزندان در خانواده رعایت نکرده. اما اگر همه بیایند و به این عزیزان وصل بشوند حالا نمی گویم که تلویزیون ما مسجد شود چون امکانش نیست و اوایل انقلاب فقط همان یک کانال بوده اما پیشنهاد من به خود پدر و مادرها این است که نسل جوان چون خودش نمی تواند خودش را هدایت کند منتظر هدایتگرانی هستند که همین پدر و مادرها می باشند. اگر این پدر و مادر ها نشستند و به این مسائل توجه کردند می دانند که بچه ها را چطور باید بار بیاورند تا دلسوز اسلام باشند. امروز کار جامعه به جایی رسیده که مقام معظم رهبری می فرمایند فضا غبارآلود است. خب این غبارآلودگی در زندگی هم می تواند باشد. ایشان در بعد سیاسی این موضوع را می فرمایند و بنده باید متوجه شوم که این مسأله در زندگی هم صدق می کند. پدر وقتی بفهمد زندگی اش غبارآلود شده و بتواند بچه ها را هدایت کند آن وقت است که بچه ها هم درست بار می آیند.
یعنی آن جوان برومندی که به آن خوبی و زیبایی رشد کرد و به آن جا رسید که در بیست و نه سالگی عروج کرد و شد "شهید محمد بروجردی"؛ کلاً یک چنین مسیری را طی کرد.
کاملاً معتقد به این مسیر بود و به خانواده اش نیز گفته بود که بچه های مرا دلسوز اسلام بار بیاورید.
منبع: نوید شاهد
برچسب ها :